عسلعسل، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 23 روز سن داره

مهربان مهرماهی

زیباترین مخلوق خدا

عـــــــــــــــــــــــســــــــــــــــــلــــــــــــــــم وقتی به تو نگاه میکنم...  ..........  نمیتونم وجود خـــــدارو منکر بشم... آخـــــــــه فقط خدا میتونسته... .......................موجـودی به زیبایی و حیرت انگیزی تو... خلـق کرده باشه .   ...
26 اسفند 1392

گوش کن...

دخـــــــــــــــــترکم... در زندگی به هیـــــــــچکس                                  اعتماد نکن آینه با تمام یکرنگی اش                            چپ و راست را به تو اشتباه نشان میدهد. ...
26 اسفند 1392

واکسن دو ماهگی عسل

روز سه شنبه26آذر 1392 امروز باید بریم واکسن پایان دو ماهگیتو بزنیم.ساعت 10 بابایی اومد دنبالمون و رفتیم بهداشت رضیا کلا. اول قد و وزنتو گرفتن.وزنت 5400گرم بود و قدت هم 57بود. بعدم خوابوندیمت رو تخت و من پاهاتو گرفتم تاتکون ندی.اولین واکسنو که زد جیغت رفت هوا...بلافاصله قطره فلج اطفال رو ریخت تو دهنت...بعد هم واکسن دوم. اینبار اینقدر گریه کردی که نفست در نیومد. بمیرم واست خیلی درد میکشیدی اما بهت گفته بودم دخترم واکسن واسه سلامتیه خودته. درد واکسن نسبت به درد اون بیماریش چیزی نیست... اومدیم خونه بهت استامینوفن دادم که هم دردتو کم کنه هم تب نکنی.بعدم خوابوندمت و خونه رو هم ساکت کردم که با آرامش بخوابی. یکم که گذشت ...
26 اسفند 1392

تولد هلیا

بالاخره هلیا دختر خاله جون هم به دنیا اومد.12آذر1392 ما هم پنج شنبه 5دی ساعت 12 شب حرکت کردیم به سمت مشهد.اونجا که رسیدیم همه سورپرایز شدن و کلی خوشحال شدن. من زنگ زدم گفتم زودتر هلیارو بیارن که ببینم.وقتی دیدمش خیلی خوشحال شدم.یه دختر تپل و ناز. اما به پای نازی دختر من نمیرسید روز یک ماهگی هلیا رفتیم خونشون.شما دوتارو هم کنار هم خوابوندم و عکس گرفتم. ...
26 اسفند 1392

زمینی شدن فرشته ی من...

عسل ناز من روز 23مهرماه1392 9ذی الحجه1434 15اکتبر2013 چشمای نازشو به روی دنیا باز کرد و دنیای من و باباییش شد... سه شنبه ساعت 12ظهر در بیمارستان ولیعصر بابل چشم به جهان گشودی و همه زندگی ما شدی. شب عید قربان بود و تو بهترین عیدی بودی که من تو تمام سالهای عمرم گرفتم. فردا هم مرخص شدیم و اومدیم خونمون. عزیزجون هم از مشهد اومده بود اینجا تا 10 روز اول پیش من و تو باشه. اینم عکس اولین روزی که اومدی خونه خودمون فدای اون انگشت شصتت بشم... ...
26 اسفند 1392

گوشواره به گوش

روز دوشنبه13آبان1392 ساعت 12ظهر با ماشین باباجون رفتیم تا گوشای عسل نازمو سوراخ کنیم. امروز شونزدهمین روز زندگیت بود عسلم.همه میگفتن واسه اینکه گوشاتو سوراخ کنم زوده اما من خیلی ذوق و شوق داشتم واسه اینکه زودتر شبیه دخترا بشی... اینم وقتی که گوشوارتو واسه اولین بار تو گوشات کردم چقدر بهت میاد... الهی بمیرم گوشات خیلی قرمز شد. ...
26 اسفند 1392

دخترکم...

چقدر ارامم دخترکم که تو هستي....... که کنارمي و هميشه در قلب مني..... به معصموميت کودکانه ات قسم..... بيشتر از هر مادر ديگري عاشقت هستم.... بعد از دردي شيرين پا به اين دنيا گذاشتي و همه ي دنياي من شدي..... دغدغه ي هر روز من بودن توست.... نفس کشيدنت....... ايستادنت....... خنديدنت...... لحظه به لحظه کنارم فد ميکشي و بزرگ مي شوي ......... دخترکم،عزيزکم دست هاي کوچکت را ميگيرم تا بلند شوي،راه بروي،تمام لذت زندگيم همين است ميخواهم اغوشم مادرانه ترين اغوش دنيا باشد براي تو... ميخواهم به تو ياد بدهم کلمه کلمه عشق را ،زندگي را..... مادر بودن شيرين ا...
26 اسفند 1392
1